.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۲۱۹→
بی توجهی اون،باعث شدکه تعجبم جاش وبده به یه اخم غلیظ روی پیشونیم...نگاهم وازش گرفتم وکلافه
ازآسانسورپیاده شدم...زیرلب گفتم:
- خداحافظ...شب بخیر!!
ارسلانم زیرلبی باهام خداحافظی کرد...عصبی وبی حوصله به سمت دررفتم...کلیدوانداختم توقفل وخواستم دروبازکنم که ارسلان صدام کرد:
- دیانا...
باذوق به سمتش برگشتم...گفتم الان می خوادازم معذرت خواهی کنه که عروسی وکوفتم کرده وهمش میرغضب بوده!!نگاهم ودوختم به چشماش ومنتظرموندم تامعذرت خواهی کردنش وبشنوم...
زل زدتوچشمام وگفت:دیگه نمی خوادبیای برام شام بپزی...ممنون به خاطرزحمتی که اون دوشب کشیدی.شب بخیر!!
وکلیدوانداخت توی قفل ودروبازکرد...واردخونه اش شدودروبه هم کوبید...
یه هفته ای ازشب عروسی نیکا گذشته بودوتواین یه هفته من حتی یه بارم ارسلان وندیده بودم!!صبحاکه می رفتم دانشگاه ماشینش توپارکینگ نبودو وقتیم برمی گشتم بازم نبود...انگاریه جوری برنامه ریزی کرده بودتانگاهش به نگاهم نخوره...انگارنمی خواست دیگه من وببینه...ولی آخه برای چی؟!به خاطرحرفایی که شب عروسی نیکو بهش زدم؟!من که می خواستم ازش معذرت بخوام ولی خودش نذاشت...یعنی انقدکینه ایه که به خاطرحرفای من داره ازم دوری می کنه؟!
تواین یه هفته،کارایی وکه ارسلان گفته بودبرای پایان نامه ام انجام دادم...یه سری مطلب ازسایتاوکتابایی که معرفی کرده بود،جمع وجورکردم...باحسینی مشورت کردم واونم یه سری منبع کتاب وسایت بهم معرفی کرد و راهنماییم کرد...چیزی نمونده که این ترمم تموم بشه...این ترمم که تموم بشه،میرم دنبال کار...درکنار کارکردن،درسم وهم می خونم وبه پایان نامه امم می رسم.
برای پایان نامه ام یه سری نقشه کشیدم ولی ازدرست بودنشون مطمئن نیستم...بایداین نقشه هاروبه ارسلان نشون بدم...اماراستش می ترسم برم پیشش!!اگه بازم عصبانی واخموباشه وسگ محلم نده چی؟! تواین یه هفته به هرطریقی سعی کرده که من ونبینه،اون وقت من خودم پاشم برم دم درخونه اش؟؟
برای فرداشب نیکا اینارودعوت کردم خونه ام...می خوام پاگشاشون کنم.دلم می خواد ارسلانم دعوت کنم...اگه ارسلان بیادبیشترخوش می گذره...اونجوری متینم تویه جمع زنونه احساس تنهایی نمی کنه ولی اگه نیادچی؟!اصلا گه بیادواخم وتَخم کنه وگندبزنه به حال خوشمون چی؟!!
ازآسانسورپیاده شدم...زیرلب گفتم:
- خداحافظ...شب بخیر!!
ارسلانم زیرلبی باهام خداحافظی کرد...عصبی وبی حوصله به سمت دررفتم...کلیدوانداختم توقفل وخواستم دروبازکنم که ارسلان صدام کرد:
- دیانا...
باذوق به سمتش برگشتم...گفتم الان می خوادازم معذرت خواهی کنه که عروسی وکوفتم کرده وهمش میرغضب بوده!!نگاهم ودوختم به چشماش ومنتظرموندم تامعذرت خواهی کردنش وبشنوم...
زل زدتوچشمام وگفت:دیگه نمی خوادبیای برام شام بپزی...ممنون به خاطرزحمتی که اون دوشب کشیدی.شب بخیر!!
وکلیدوانداخت توی قفل ودروبازکرد...واردخونه اش شدودروبه هم کوبید...
یه هفته ای ازشب عروسی نیکا گذشته بودوتواین یه هفته من حتی یه بارم ارسلان وندیده بودم!!صبحاکه می رفتم دانشگاه ماشینش توپارکینگ نبودو وقتیم برمی گشتم بازم نبود...انگاریه جوری برنامه ریزی کرده بودتانگاهش به نگاهم نخوره...انگارنمی خواست دیگه من وببینه...ولی آخه برای چی؟!به خاطرحرفایی که شب عروسی نیکو بهش زدم؟!من که می خواستم ازش معذرت بخوام ولی خودش نذاشت...یعنی انقدکینه ایه که به خاطرحرفای من داره ازم دوری می کنه؟!
تواین یه هفته،کارایی وکه ارسلان گفته بودبرای پایان نامه ام انجام دادم...یه سری مطلب ازسایتاوکتابایی که معرفی کرده بود،جمع وجورکردم...باحسینی مشورت کردم واونم یه سری منبع کتاب وسایت بهم معرفی کرد و راهنماییم کرد...چیزی نمونده که این ترمم تموم بشه...این ترمم که تموم بشه،میرم دنبال کار...درکنار کارکردن،درسم وهم می خونم وبه پایان نامه امم می رسم.
برای پایان نامه ام یه سری نقشه کشیدم ولی ازدرست بودنشون مطمئن نیستم...بایداین نقشه هاروبه ارسلان نشون بدم...اماراستش می ترسم برم پیشش!!اگه بازم عصبانی واخموباشه وسگ محلم نده چی؟! تواین یه هفته به هرطریقی سعی کرده که من ونبینه،اون وقت من خودم پاشم برم دم درخونه اش؟؟
برای فرداشب نیکا اینارودعوت کردم خونه ام...می خوام پاگشاشون کنم.دلم می خواد ارسلانم دعوت کنم...اگه ارسلان بیادبیشترخوش می گذره...اونجوری متینم تویه جمع زنونه احساس تنهایی نمی کنه ولی اگه نیادچی؟!اصلا گه بیادواخم وتَخم کنه وگندبزنه به حال خوشمون چی؟!!
۲۱.۱k
۱۵ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.